روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

برگ پونزدهم

خب برگ پونزدهم یه هوا شاد تر از قبلی هاس

دارم بالاخره میرم کلاس رانندگی ، وضعیتمم بدک نیس .احتمالا در و دیوار شهر از دستم در امان می مونن 

فکرکنم به زودی موفق به اخذ اون کارت کوچولو بشم بعد از کلاغ سال سن.

گفتم سن یاد یه چیزی افتادم . عزیزان ، جدیدا موفق به یه گونه ای از انسان ها شدم که وقتی میبینن یه خانم نشسته پشت فرمون احساس میکنن اگر چیزی نگن ما فکر میکنیم زبونشون رو پیشی خورده !!!

خیلی متاسفم که بگم حتی خیلیاشونم خانم هستن! 

یا یه سری از راننده هایی که تا یه آدم بیتجربه میبینن مستقیم و با سرعت میرن سمتش یا از راست سبقت میگیرن که بترسوننش. خب آخه برادر عزیز من ، مثلا میخوای چی رو ثابت کنی ؟؟؟ که خیلی شوماخری؟؟؟ باعشه ! تو شوماخر من هیچی ! مدال طلا مال تو ! واقعا که چی؟! حالا من شانس آوردم که اصلا اهل ترسیدن و میدون خالی کردن نیستم

متاسفم برای افرادی که هنوز درک نکردن سالهاست که نگاه جنسیتی هنگام کار ها ( مخصوصا بیرون منزل ) عوض شده . سالهاست آقایون آشپزی میکنن ، خانوما رانندگی میکنن و خیلی چیزای دیگه .

خب دیگه ! فرهنگ سازی بسه

مورد بعدی اینکه بانو امتحان تا/مین/اج/تم/اعی رو قبول شده . خدا رو شکر بالاخره داره به دوری از جهنم نزدیک میشه

امروز زنگ زده بود پای تلفن از ذوقش گریه میکرد و منم این ور جیغ میزدم . خدا رو شکر .ایشالا بقیه مراحل رو هم با موفقیت طی کنه. از ذوقمون دوتایی رفتیم کلی پیتزا خوردیم یه جوری که الان دارم میترکم !!!! سه تا چای هم خوردم 

همینا دیگه . بسه ! خوابم میاد اما نمیرم بخوابم

با خودم درگیرم ! میدونم ! 

برگ چهاردهم

امشب شب تاسوعاست

نیومدم متن عاشورایی بنویسم

اومدم از خودم بنویسم 

امشب که داشتم از کلاس برمیگشتم (توضیحش رو پایین تر مینویسم) یهو انگار یکی دستمو گرفت و شوت کرد توی سال 92

دیدم دقیقا پارسال همین شب بود که با مدیرک برای اولین بار دعوامون شد. برام لیست رو کرد ! باورم نمیشد که برداشته و از تمام مسائل ریز و درشت نت برداشته !!! بهم میگفت باید فردا (ینی تاسوعا ) بیای سرکار و چون من گفتم نه دعوامون شد

یادمه که ساعت 8 شب منو رسوندن شهر و من دقیقا 8 تا خیابون رو توی سرما پیاده برگشتم . رسیدم خونه و گریه کردم و تب کردم و خوابیدم.یادمه تنها بودم ، مامان خونه مادرجون و بابا عزاداری بودن

فرداش رفتم سرکار اما خب این داستان ها شروعی شد برای دعواهای بعدی


گفتم کلاس میرم. بعله ! بالاخره با کلاغ سال سن عزم خودم رو جزم کردم برای گواهینامه . دارم کلاس آیین نامه میرم البته فعلا


از عصری که دلم گرفته بود الانم بانو برام توی و.ا.ی.ب.ر مسیج زد که قراره با خاله و مامان و دخترخاله اش سفر کنن به دیار س  . دلم سوخت ! خیلی ناجور ! آخه قرار بود با هم بریم اما انگار هیچ کس هیچ وقت منو یادش نمی مونه ! عیبی نداره ! خداجونم بذار یه با هم شده از نزدیک ببینمش . خواهش میکنم 

برگ سیزدهم

عجب برگیه برگ سیزدهم این دفتر ! هرگز آدم خرافاتی نبودم و نخواهم بود . اما نمیدونم چرا وقتی دیدم سیزدهمین برگم اینقدر غمگینه یهو یه حس خاصی به جونم افتاد

زن عموی عزیزم درست فردای پست آرمانشهر توی بیست و ششمین روز هفتمین ماه سال ساعت 12.35 دقیقه فوت شد

کل این روزا درگیر این داستان بودیم

خیلی سخته ! خدا هیچ خونه ای رو بی مادر نکنه . مخصوصا که عموم هم خیلی حالش خوب نبود و مشکلات بچه ها دوچندان میشد

امشب برای بانو یه تولد پیش از موعد جمع و جور گرفتم و براش دو مدل غذایی که خیلی وقت بود دلش میخواست درست کردم

به همراه یه چیز کیک خوشمزه . راستش خودم کلی لذت بردم از دست پختم ! خود شیفته هم نیستم ! خب خوب شده بود غذا هام دیگه

دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه . فعلا همینا رو داشته باشید تا بعد