روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

برگ هشتم

خودمم میدونم قول داده بودم منظم بنویسم اما خب اوضاعم کمی پیچیده شده

بعد از برگ قبلی که نوشتم روز شنبه همون هفته طی مراسمی اخراج شدم ! بله ! اخراج !

اما خب به یه ساعت نرسید که نامه اخراج ما ملغی شد

آقا و خانومی که شما دوستان باشید بنده عصبانی شدم و زنگ زدم با فرد وساطت کننده اساسی دعوا کردم

تو این ده روز اخیر هم که راه بیمارستان رو آسفالت کردیم

عمو و عمه ام بر اثر ناراحتی قلبی توی بیمارستان بستری هستن 

زن عموم هم که سرطان معده روده و کبد داره یه بیمارستان دیگه بستریه

دوست پسر دختر عموم هم اومده خواستگاریش تا قبل از اینکه زن عموم اتفاقی براش بیافته لااقل نامزد دخترشو ببینه

خلاصه اوضاعی داریما

از طرفی بنده دوشنبه گذشته طی یه نقش بازی کردن اساسی تونستم مخ رئیس هیات مدیره رو ( که خودش تو کلاشی لنگه نداره ) بزنم و عدم نیازمو بگیرم

دیگه از روز اول مهر بازنشسته میشم

یه مدیر جدید جای مدیرک اومده . آقای دکتر کچلیان ! به شدت تمایل داره من رو نگه داره و از شما چه پنهون داشتم نرم میشدم که خدا زد تو سرم و گفت خسته کردی منو از بس نق زدی ! غلط کردی نرم بشی 

برگ هفتم

بالاخره جواب قطعی رو دادم.گفتم که دیگه نمیخوام ادامه بدم . گفتم که قراردادم رو تمدید نکنن

مسخره است اما هنوز نیم ساعت نگذشته که اشکام سرازیر شده . دارم فکر میکنم به اینکه بعد از رفتنم تکلیف بانو چی میشه . به اینکه چقدر دلم تنگ میشه . برای بعضی از بچه ها ، برای این سالن ، برای این اتاق ، برای خاطراتم ، حتی برای دکمه های کیبوردم ، واسه دکمه SPACE  اش که لقه ، واسه نوشته های روی وایت برد ، واسه نوشته های زیر مونیتورم .

نمیدونی چقدر سخته که دو سال که عادت کردم صبحم رو با بانو شب کنم یهو بذارم و برم

نمیدونی چقدر سخته که پنج سال زحمتم رو بذارم و یهو برم

نمیدونی ...

دلم نمیخواست به اینجا برسم

اما رسیدم . در کمال ناباوری رسیدم .

کاش به اینجا نمیرسید

اشکهام امون نمیده لعنتی ، اما من زیاد گریه کردم . اینقدر گریه کردم که دیگه بسم شده

یادم میافته که یه ماه پیش بود که مدیرک رو لعنت کردم . اینقدر دلم شکسته بود که گفتم "به عدالت خدا شک میکنم اگه این آدم همچنان سر جاش بمونه . امیدوارم دلش بشکنه همونطور که دل منو شکست "

و شد ! خدا خواست بگه من همیشه هواسم به تو هست دختر کوچولو ! تو کی باشی که بخوای به من و عدالتم شک بیاری؟؟؟

حالا فقط میخوام بگم خدایا دلم فقط به وعده "الملک یبقی مع الکفر و ما یبقی مع الظلم " خوشه

خدا جونم ! خودت شاهدی که خوبی کردم و بدی دیدم . دوستی کردم و دشمنی دیدم . خودت انتقام منو از این ظالما بگیر

دیگه به تو و عدالتت شک نمیکنم ولی تو هم کمکم کن

برگ ششم

میدونم شاید افراد زیادی اینجا رو نخونن ، اما از تویی که اینجا رو میخونی میخوام یه صلوات به نیت شفای مریضا مخصوصا عمه و زن عموی من بفرستی


چند روز پیش عمه با پسرش رفته بودن خرید که سکته میکنه و الان 30 درصد قلبش کار میکنه. فردا یه آنژیوگرافی پر ریسک در پیش داره 

شیش ماه پیش زن عموم میخوره زمین و به دلیل خونریزی که داشت میره دکتر و تشخیص سرطان خیلی پیش رفته معده میدن . الانم کل محوطه شکمی درگیر شده . زن عمو بستریه بیمارستان و شده پوشت روی استخون.باورم نمیشه اون زن مهربون و از خودگذشته الان تو همچین وضعیه


من آدم فوق العاده ای نبودم هیچ وقت . شاید خیلی وقتها مامان و بابام رو رنجوندم و سرشون غر زدم و ... ولی یه چیز رو میدونم

قدر پدر و مادرتون رو بدونید . همه افراد زندگی آدم تکرار میشن اما این فرشته ها تکرار نشدنی ترین آدمای زندگی هستن

برگ پنجم

شنبه ! بازم شنبه لعنتی

نمیدونم کی گفته عصر جمعه دلگیره ! هرکی گفته احتمالا از وجود پدیده ای به نام صبح شنبه بی خبر بوده .

امروز بعد از یک هفته عموجانم رو سر صبح دیدم و کلی مشعوف شدم از دیدن این انرژی مثبت زندگانی ( ایشون مدیر یکی از واحدها هستن البته و هیچ نسبت خویشاوندی با هم نداریم ) یک هفته ای مرخصی بود و دلم اساسی تنگ شده بود براش .

خب میریم سراغ آنچه که گذشت . در هفته ای که گذشت اتفاقات زیادی افتاد . ولی به دلیل حافظه درحد گلد فیش من نصف زیادش از یادم رفته . شاید بگید تو که حافظه نداری پس چطوری دلخوریات از مدیرک و رئیس کوچیکه از یادت نمیره . اینجاست که باید بگم من به قول این فرنگی ها آدم Forgive & forget  هستم .ینی میبخشم و فراموش میکنم اماااااااااااااا امان از روزی که لگن تحمل ام لبریز بشه کل آرشیو  forget شده ام دوباره لود میشه و دیگه هم پاک نمیشه .

حالا اینا اصلا مهم نیست . بریم سر اصل مطلب تا یادم نرفته . چارشمبه مدیرک استعفا داد !!! بعله ! استعفا ! البته من هیچ شکی ندارم که بر خواهد گشت . ولی اون روز در یک جلسه پدرانه ! هممون رو جمع کرد و رسما ازمون خداحافظی کرد . من گخ چشمم آب نمیخوره . این بشر سرش درد میکنه برای دردسر و شرکت ما کلا یه دردسر بزرگه که ظاهرا تولیداتش چیزی غیر از دردسره.

پنجشمبه هم که درگیر کارای خودم بودم . یه سری به آرایشگاه زدم و عصر هم با بانو رفتیم دیدن نی نی دوستم که تازه دنیا اومده بود . ایلیا جوجوی خاله اینقدر کوچولو بود که نگو .یه فرشته زمینی که نشون میداد خدا هنوزم به بشر یه امیدهایی داره.دستای ظریف و پاهای کوچولوش ، پوست نرم ولطیفش ، موهای لطیف و نازش ، خدایا شکرت

جمعه هم که دیروز باشه همش مشغول دوندگی بودم . از صبح که یه کیک مرغ درست کردم عالییییییی . بعد از ظهر هم یه لازانیا درست کردم برای زن داداشم . آخه من دارم عمه میشم . زن داداش هم دلش لازانیای بنده پز دلش خواسته بود و منم یه لازانیا براش درست کردم خفن .

درکل توی این دو روز تنها کاری که نکردم استراحت بود . جوری که امروز موبایلم زنگ زد نمیتونستم بلند بشم از جام

نصف شب بیدار شدم دیدم م.ب. جواب مسیجمو داده .براش مسیج زده بودم که کجایی تو ؟! نوشته در خدمت خانواده . براش نوشتم کی پس خدمت ما خواهی بود؟! گفت هر وقت یک به بعد بیدار باشی !!!

فک کن من که باید صبح 5.30 بیدار شم تا یک بیدار بمونم که ایشون بیاد ! درجوابش گفتم بگو هیچ وقت دیگه! اینطوری تکلیفمو بهتر میدونم !دیگه این شد مقدمه غرغر های بی پایان . حالا نمیدونم بهش اس ام اس بدم یا نه

داستانی داریم خلاصه

برگ چهارم

1-      بازم شنبه شد ! کی میگه عصر جمعه بد و غمگین و کسل کننده اس؟! به نظرم هرکی اینو میگه صبح شنبه رو هنوز نشناخته . امروز از اول صبح اعصابم خرابه . توی سرویس که نشسته بودیم همکارا داشتن تعریف میکردن که یکی از افرادی که با پایان ریاست یک روزه من از زیر نظر من دراومد ، از شدت خوشحالی توی سرویس به همه شیرینی داده و چقدر خوشحال بوده و ...شایدم دارم به خودم تلقین میکنم که حالم خیلی بده . ولی واقعیت اینه که حتی اگه خیلی بد هم نباشه ، خوب هم نیست . به شدت دلم میخواد که دیگه سرکار نیام . دلم میخواد بچپم تو خونه . خودمم میفهمم که چاق شدم ، عصبی شدم ، موهام سفید تر شده ، و اینم میفهمم که اصلا دلم نمیخواد دم به دقیقه اینا رو بهم یادآوری کنن 

2-      از صبح روز پنج شنبه تا الآن از س خبر نداشتم . الانم که زنگ زده عذرش برام موجه نیست . به من چه که دوستت با خانواده اش مشکل داره یا تو با فلانی حرفت شده یا هرچی! حق نداری بیخبر ول کنی و بری . نمیدونم شایدم چون خیلی برای اطرافیانم وقت میذارم ازشون توقع هم دارم . آقا خب بنده از دوست خودم توقع نداشته باشم از کی توقع داشته باشم؟! خب چرا اینقدر خودخواهی؟! 

3-      نصفه شب از خواب پریدم . خواب بدی دیدم و اصلا خوب نبودم . موبایلمو نگاه کردم و دیدم 4.30 صبحه و یه پیام از م.ب. دارم. پیام رو باز کردم و تو خواب و بیداری نوشتم " از بس دیر جواب میدی خوابم برد " دیدم سریع برام نوشت " چرا این وقت شب بیداری عزیزم ؟! " گفتم " خواب بد دیدم " گفت " عزیزم ! به چیزای خوب فکر کن خب " حالم بهتر شد ! خوابم برد  

4-      مدیرک رو که میبینم اینقدر اعصابم بهم میریزه که نگو . خیلی گلاب به روتون ولی دلم میخواد گردنش رو خرد کنم ، خرخره اشو با یه کارد میوه خوری ببرم که خوب زجر بکشه ، چشماشو از کاسه دربیارم و بدم این دوتا توله سگ که اینجا ول اند بخورن و آخر از همه قلبشو دربیارم ! البته برهمگان واضح و مبرهن است که بنده عمرا اینکاره باشم . فقط گفتم که عمق تنفر رو متوجه بشید . 

5-      وضعیت بدنی ام بدک نیست . حالا جواب آزمایش رو که بگیرم معلوم میشه چی به چیه