روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

برگ دوازدهم - آرمانشهر من

امروز یاد روزای گذشته افتادم . یاد روزایی که چندان هم دور نیست. مدام رفتار آدما و وقایع دور و برم رو با اون سال ها مقایسه میکنم . با سال 1393 . تازه از بیرون برگشتم رفته بودم توی پارک تا کمی بدوم . خودم رو توی آینه نگاه میکنم .یه لباس ورزشی آبی روشن پوشیدم با کتونی همرنگش . قدیما باید با مانتو شلوار میدویدیم . تازه عرق که میکردی وزنش میشد دوبل ! وای که کار حضرت فیل بود . از فکرای خودم خندم میگیره چشمم به ساعت که میخوره میبینم که باید عجله کنم که به اداره برسم . میرم یه دوش کوچیک میگیرم و همسر و بچه ها رو از خواب بیدار میکنم . همسرم تو یه شرکت خیلی بزرگ کار میکنه . آخه دیگه وضع صنعت خوب شده و دیگه تح.ریم نیستیم . خدا رو شکر میکنم که حقوق هامون خوبه و وضعیت زندگیمون کاملا نرمال و خوبه . نگرانی از بابت تامین زندگی بچه ها نداریم . کم کم حاضر میشم که برم اداره . ساعت کاریمون از 9 شروع میشه . نه مثل اون موقع ها که از 7.30 صبح میرفتیم تو اداره و همه خوابالو و بداخلاق و زشت و بدبو بودن . الان اگه ناراحتی تو زندگی وجود داشته باشه ازمون ساپورت میشه تا اون نگرانی رفع بشه و اگه نیاز باشه حتی مشاوره روانشناسی علاوه بر دوره های سالیانه بهمون میدن . همون سالها هم همیشه میگفتم که همه کارمندا به دوره های روانشناسی بیشتر از نگرانی قند و چربی نیاز دارن . آراستگی یکی از شرایط اصلی محیط کارمه . لباس فرم اداره تشکیل شده از کت و شلوار طوسی روشن و بلوزهای آبی ، صورتی و یا بنفش به دلخواه خودمون . خودمو تو آینه نگاه میکنم و لبخند میزنم . حالا دیگه آماده رفتنم


توی مترو نشستم . توی این سالها وسایل نقلیه عمومی خیلی گسترش پیدا کرده . دیگه مثل اون وقتا از انبوه جمعیت توی اتوبوس و مترو خبری نیست. مردم لازم نیست با ماشین های شخصی بیان بیرون و ترافیک و دود و ... وای که چقدر از ترافیک متنفرم . خدایا بابت این آرامش شکرت میکنم . نزدیکای اداره شدم باید پیاده بشم . یه آقای مسنی داره از خیابون رد میشه یه دختر جوون با سرعت میاد و بازوی پیرمرد رو میگیره . ماشینا با دیدن اونا سرعت رو کم میکنن و می ایستن تا دخترک پیرمرد رو از خیابون رد کنه . اگه الان سال 93 بود همه به دخترک لقب فا.حشه میدادن که دست یه پیرمرد رو گرفته . اما الان دیگه کسی نگاه عیب جو و قضاوت گر نداره . کسی به لباس پوشیدن و رفتار دیگران با دیده تحقیر نگاه نمیکنه .


با سرعت پله های اداره رو دوتا یکی میکنم . برای رسیدن به محل کارم عجله دارم. نه ! اشتباه نکنید ! دیر نکردم ! محل کارم رو دوست دارم و برای تک تک ساعات کارم ارزش قائل ام . همکارا به همدیگه به چشم اعضای خانواده نگاه میکنن . عجیبه ! چقدر امروز یاد سال 93 می افتم. اون سال به خاطر همکارای بد از شرکت دراومدم . چقدر برای اون کار زحمت کشیده بودم . لحظه ای توی دهنم طعم گس گذشته ها میپیچه . اما باید برم تا شیرینی همکاری امروزم تلخی همکاری نکردن های دیروز رو از یادم ببره . وارد که میشم با صدای بلند به همه سلام میدم . همه به سمتم بر میگردن و ازم استقبال میکنن میرم سمت میزم . روی میزم خودکارای رنگی ، یه عکس خانوادگی و یه عروسک که دوستم کادوی تولد بهم داده گذاشتم . هیچکس بهش دست نمیزنه ، حتی محض شوخی ! آخه میدونن من به میزم و نظم روش حساسم . شروع میکنم به کار که به یه مشکلی بر میخورم . همکارم آقای م.ش. رو صدا میزنم . میاد پیشم میشینه و برام مشکل رو رفع میکنه . کلی باهام شوخی میکنه و میخندیم . هی ! سال 93 هم با م.ش. همکار بودیم . وقتی میبینه رفتم تو فکر میگه چی شد؟! بهش میگم یادته اون روزایی که میومدی اتاقم با کلی ترس و لرز و همش باید یواش حرف میزدیم که کسی نفهمه با هم حرف میزنیم ! چقدر حرف پشتمون بود ! یادته؟! لبخند محوی میزنه و دستم رو میگیره و میگه مهم اینه که هنوزم دوستیم و گذشته ها گذشته . ساعتها عین برق میگذره و وقت رفتن میرسه . با بچه ها خداحافظی میکنم .


سوار مترو که میشم نزدیکه که خوابم ببره . خانوم مهربون بغل دستی ازم میرسه کدوم ایستگاه پیاده میشم که بیدارم کنه . ازش تشکر میکنم و سرم رو به صندلی تکیه میدم . نزدیک که میشیم خانومه بیدارم میکنه . کیفمو بهم میده و میگه که افتاد از دستت روی زمین . ازش تشکر و عذر خواهی میکنم . باید عجله کنم . شب مهمونی دعوتیم . بچه ها از مدرسه برگشتن و دارن با هم سرو کله میزنن . سبک قدیمی مدارس و انبوه تکالیف خونه دیگه تغییر کرده . بیشتر کار خونه بچه ها مربوط به تقویت تحلیل اونا مربوط میشه و خداروشکر کاری به کار مامان و باباها ندارن . لباساشون رو آماده میکنم و میفرستمشون توی اتاق که حاضر بشن . همسرم از حموم اومده و لباساشو پوشیده . داره غر میزنه که حوصله نداره بیاد مهمونی و خسته اس . میرم سمتش و میبوسمش و بهش میگم که با اینکه خسته اس اما اومدنش دلگرمیه برای منو بچه هام . راضیه . اینو از لبخندش میفهمم . به هرحال حقه های زنونه هیچ زمان و انقضایی نداره ! همیشه کار میکنه !


باید بریم خونه دختر عمو . اون سال کذایی نامزدیش بود . چقدر بهم بد گذشت . اون سال مامانش مریض بود و داشت عذاب سرطان رو تحمل میکرد. خداروشکر که یه درمان برای سرطان کشف شده و از خوراکی های آلوده و سرطان زا و پارازیتها و امواج خبری نیست . الان دوتا بچه شیطون داره عین اون وقتای خودش شیطون و تخس هستن .همه خونواده جمع شدن . دیگه از اون کدورتهای قدیمی خبری نیست . دیگه همه سرشون تو کار همدیگه نیست و به هم حسودی نمیکنن. همه خیلی شاد و خوشحالن . همدیگه رو با همه تفاوتها پذیرفتن و دوست دارن . آخر شبه . برمیگردیم توی خونه خودمون بچه ها توی اتاقشون خوابن همسرم دراز کشیده توی تخت و به سقف نگاه میکنه . از مهمونی و کار برام حرف میزنه . منم تند تند جمع و جور میکنم . میام و توی تخت دراز میکشم و قبل از خواب دعا میخونم و خدا رو بابت همه نعمتهاش شکر میکنم . آباژور کنار تخت رو خاموش میکنم و ...

کات!


بیاید از همین امروز شروع کنیم . درسته اجتماع رو نمیتونیم عوض کنیم . اما خودمون رو که میتونیم !

به جای توجه کردن به دیگران اول خودمون رو ببینیم . به جای جهنم کردن محیط کار برای هم تلاش کنیم که کارمون رو درست انجام بدیم . به جای دروغ و غیبت و تهمت سعی کنیم عیب های خودمون رو برطرف کنیم . بیاید به جای توقع از دیگران و جامعه از خودمون توقع خوب بودن داشته باشیم . سخته ولی باور کنید که ممکنه

خیلی حرف زدم ببخشید . تا بعد 

برگ یازدهم

میدونم خیلی تنبل شدم . بازم دارم دیر دیر مینویسم ولی خب یه دلیلش هم اینه که اینقدر این روزا همه چیز درهم و شلوغ شده که نگو

خدا رو شکر حال عمو بهتره اما متاسفانه حال همسرش روز به روز داره بدتر میشه . دکتر گفته حداکثر 20 الی 30 روز دیگه

خیلی سخته که عزیز ترین موجود زندگی یه آدم اینطور جلوی چشمش آب بشه .

از طرف دیگه دختر عموم تصمیم گرفت که با دوستش که مدتها بود قصد ازدواج داشتن نامزد کنن تا لااقل مامانش این یه نفر رو ببینه که سر و سامون میگیره

میبینین؟! وضع زندگی ما همینقدر پیچیده است !!!

در نتیجه مامان من که کلا حاضره خودشو بندازه روی مین ، کلا افتاده دنبال کارای این دوتا بچه و کمک کردن که دخترعموم جای خالی مامانشو حس نکنه. عموم هم که الان فقط حضور داره و به دلیل عملی که روی قلبش انجام شده نمیتونه کار خاصی انجام بده . پس مامان و بابای من دست به کار شدن تا همه چیز جفت و جور باشه و بچه ها احساس کمبود نکنن.

دیشب نامزدی دخترعمو انجام شد . یه جشن کوچولو خونه پدر داماد بود و فقط بچه های خانواده قرار بود برن . خب قرار گذاشته بودیم که همه با هم بریم داداشم منو رسوند تا سرکوچه و بعد من زنگ زدم به دختر عمه ام که شما کجایید؟! فهمیدم خودشون بدون من رفتن !!! خلاصه با کلی عصبانیت آدرس رو ازش گرفتم که خودم برم . داداش کلی اصرار داشت که نرو اما خب زشت بود جلوی خانواده داماد . رسیدم جلوی در و دیدم پسر عمه اومده دنبالم . باهاش کلی دعوا کردم و رفتم تو .

میدونی توجیهشون چی بود؟! " اصلا نفهمیدیم تو نیستی ! " ینی قشنگ احساس توازن صحنه بهم دست داد !!! ینی بودن من واسه افرادی که هم خون من هستن هیچ اهمیتی نداره . کل مهمونی زهرمارم شد قشنگ !!! از بس همه دور هم بودن و هیچ کس منو محل نمیداد 

البته این داستا قبلا هم تکرار شده ولی این دفه اصلا انتظارشو نداشتم . شاهکارترین داستان زمانی بود که یکی از دختر عموهام تولد گرفته بود و فقط داداشمو دعوت کرده بود !!! و داداشمم عصبانی شد و نرفت .

ولش کن بابا ! بیخیال !


سه شنبه گذشته نامزدی دوستم بود . اصلا باورم نمیشد . ینی شوهر کردن اینقدر مهمه که آدم اینهمه عوض شه؟! بهش گفتم بیا دوتایی عکس بگیریم گفت نمیشه ! شوهرم ! اعصابش مگسی میشه بفهمه عکس گرفتم ! گفتم دیوونه من دوستتما . اینهمه عکسای دوتایی داریم  خلاصه که هیچی . از طرف دیگه مایه تاسفه که آدمی که اینهمه به من میگفت از ایده آل هات کوتاه نیا الان اینطوری شده . متاسفانه داماد فوق العاده بچه بود ! واقعا 21 سال برای پسر هیچی نیست . اونم زمانی که بخواد با یه دختر 26 ساله ازدواج کنه . امیدوارم خوشبخت شن به هر حال چون این دختر عشق منه و دوست ندارم اذیت شه


چهارشنبه و پنجشنبه خونه بانو اینا بودم . جاتون خالی اینقد خوش گذشت که نگو .چارشمبه تا نصف شب فیلم دیدیم و گفتیم خندیدیم و گریه کردیم و ... به نظرم بهترین دوستا رو وقتی میشه شناخت که توی همه لحظات خوشی و ناخوشی کنار هم باشن.


فردا میرم برای تولد بانو کادو بگیرم . دلش اکسسوری میخواد برای آیفون ولی هنوز خود آیفون رو نداره  میخوام براش مسواک برقی بخرم . حالا چو فردا شود فکر فردا کنیم 


برم ببینم پستای آرمانشهر چجوری هستن ! من که هنوز فک نکردم 

برگ دهم


بالاخره عموم حالش بهتر شده و فردا مرخص میشه و میره خونه

شاید این اسمش یه نقطه عطف باشه برای زندگی درهم و برهم این روزها

امیدوارم بتونن خوب ازش نگهداری کنن چون نگهداری از فردی که قلبشو عمل کرده واقعا کار سختیه


روزها میگذرن و من عملا جز ورزش کردن که خودش کار بزرگیه ، کار مهمی انجام نمیدم

اما به طور عجیب غریبی آرومم ! این چند روز برام خیلی سریع و خوب گذشته

دلم اصلا تنگ نشده . راستش اصلا نمیدونم روزا چی به چیه . اصلا چندمه . کلا تعطیل کردم مخم رو


با س حرف که میزنم همه چیز خوبه تا یهو تصمیم میگیره بهم ساده لوحیم رو یاداوری کنه . که ما هیچ نسبتی نداریم و هیچ نسبتی هم پیدا نخواهیم کرد. راستشو بگم دوستش دارم و بدم نمیاد اگه واقعا یه نسبتی با هم داشته باشیم ولی خب وقتی اون نمیخواد منم نمیتونم کاری بکنم.گاهی اوقات بدون اینکه بدونیم طرفمون رو میذاریم "زیر بی رحم ترین زاویه ساطور "زبونمون


از طرفی م.ب. که احساس میکنم فقط منو وقتی میخواد که کاری داره ، حوصله اش سر رفته و این چیزا . من براش هیچ اهمیت دیگه ای ندارم . با این وجود دوست دارم باهاش معاشرت کنم چون وقتی که باهاشم بهم هیجان و جرات و جسارت مید ه و من عاشق این داستان ها ام


سه شمبه بود که م.ش. بهم زنگ زد که راهنماییم کنه برای بی.مه بی.کاری اقدام کنم . راستشو بگم خیلی ذوق کردم . که یادمه و بهم فکر میکنه . شاید مسخره باشه اما همیشه آرزو داشتم که اونم حسش به من مث حسی باشه که من به اون دارم . ولی اصلا امیدوار نیستم


دلم برای بانو تنگ شده . عادت داشتیم هرروز ساعت های زیادی رو با هم بگذرونیم ولی خب با اینکه هرروز تقریبا با هم حرف میزنیم ولی بازم دلتنگشم


سه شنبه نامزدی دوستمه . با یه پسری که پنج سال از خودش کوچیکتره . نمیدونم . امیدوارم که عاقبتشون خوش باشه

خدا عاقبت همه رو خیر کنه


یه نکته مهم : اینکه اسم پسرای مختلف رو میبرم رو سوءبرداشت نکنید یه وقت ! دوستای زیادی دارم که پسرن و فکر نمیکنم یه روابط عادی ایرادی داشته باشه . به نظرم اونقدری عاقل هستم که خووب و بد رو تشخیص بدم واسه همینم وقتی س بهم تذکر میده اون نکته رو اعصابم به هم میریزه


دوتا آهنگ پیشنهاد میدم دانلود کنید و گوش بدید عالی اند

این و این


روز عرفه هم التماس دعا . برای همه مریض ها دعا کنید که شفا بگیرن . برای بارش بارون و برف دعا کنید . دعا کنید خدا از تقصیر همه بگذره و گناهایی مثل دروغ و غیبت و تهمت رو که آفت جامعه شدن رو از جامعه پاک کنه


آمین

برگ نهم

دیگه تموم شد ! بالاخره از 31 شهریور به بعد بنده رسما بیکار شدم و الان انگل اجتماع ام 

و با عرض شرمندگی که سهله با طول شرمندگی هم باید اعتراف کنم که بدجوری بهم خوش میگذره

دوباره برگشتم سر رژیم و ورزشم و خیلی هم تاثیر داشته

فردا هم تصمیم دارم که برم دنبال یه آموزشگاه رانندگی خوب بگردم چون با نهایت خجالت بنده گواهینامه ندارم با اینکه سنم دیگه یه سور به کلاغ زده !

عموجانم رو عمل قلب باز کردن . بنده خدا خیلی اوضاع زندگیش به هم ریخته اس

از وقتی زن عموم مریض شده ، عموم هم به شدت مریض احوال شد تا اینکه کارش به عمل رسید

متاسفانه زن عموم هم وضع جالبی نداره و همه دست به دعا هستن که لااقل تا حال عمو بهتر شه اتفاقی براش نیافته

عمه جانم هم شکر خدا بهتر شده . دارو ها کم کم جواب داده و شکر خدا با استراحت وضعیت قلبش بهتر میشه

از طرف دیگه عروس عموم سنگ کلیه داره و شدیدا داره درد میکشه

کلا داستان شدیم دیگه رفت !

امااااااا ! ما یه معجزه 5.5 سانتی توی راه داریم عمه به قربونش که شده نکته مثبت زندگی ما توی این روزهای ناخوشی

راستی ! امروز رفتم یه جا مصاحبه و قبول هم شدم . اما وقتی فهمیدم که باید برم ور دل رئیس کوچیکه کار کنم نظرم شروع کرد عین فرفره چرخیدنننننننننننننن

آقا خوب مگه مریضم که خودمو دوباره بندازم تو هچل ! خب تو هچل بودم که تازه خودمو کشوندم بیرون

اینگونه بود که بیخیال این داستان جدید شدیم

خسته نباشید که اینهمه اراجیف منو خوندین

دستتون درد نکنه عزیزان

ما رفتیم

فعلا ! یا حق !