روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

روزانه های من

یه جای اختصاصی برای حرفهای من

برگ یازدهم

میدونم خیلی تنبل شدم . بازم دارم دیر دیر مینویسم ولی خب یه دلیلش هم اینه که اینقدر این روزا همه چیز درهم و شلوغ شده که نگو

خدا رو شکر حال عمو بهتره اما متاسفانه حال همسرش روز به روز داره بدتر میشه . دکتر گفته حداکثر 20 الی 30 روز دیگه

خیلی سخته که عزیز ترین موجود زندگی یه آدم اینطور جلوی چشمش آب بشه .

از طرف دیگه دختر عموم تصمیم گرفت که با دوستش که مدتها بود قصد ازدواج داشتن نامزد کنن تا لااقل مامانش این یه نفر رو ببینه که سر و سامون میگیره

میبینین؟! وضع زندگی ما همینقدر پیچیده است !!!

در نتیجه مامان من که کلا حاضره خودشو بندازه روی مین ، کلا افتاده دنبال کارای این دوتا بچه و کمک کردن که دخترعموم جای خالی مامانشو حس نکنه. عموم هم که الان فقط حضور داره و به دلیل عملی که روی قلبش انجام شده نمیتونه کار خاصی انجام بده . پس مامان و بابای من دست به کار شدن تا همه چیز جفت و جور باشه و بچه ها احساس کمبود نکنن.

دیشب نامزدی دخترعمو انجام شد . یه جشن کوچولو خونه پدر داماد بود و فقط بچه های خانواده قرار بود برن . خب قرار گذاشته بودیم که همه با هم بریم داداشم منو رسوند تا سرکوچه و بعد من زنگ زدم به دختر عمه ام که شما کجایید؟! فهمیدم خودشون بدون من رفتن !!! خلاصه با کلی عصبانیت آدرس رو ازش گرفتم که خودم برم . داداش کلی اصرار داشت که نرو اما خب زشت بود جلوی خانواده داماد . رسیدم جلوی در و دیدم پسر عمه اومده دنبالم . باهاش کلی دعوا کردم و رفتم تو .

میدونی توجیهشون چی بود؟! " اصلا نفهمیدیم تو نیستی ! " ینی قشنگ احساس توازن صحنه بهم دست داد !!! ینی بودن من واسه افرادی که هم خون من هستن هیچ اهمیتی نداره . کل مهمونی زهرمارم شد قشنگ !!! از بس همه دور هم بودن و هیچ کس منو محل نمیداد 

البته این داستا قبلا هم تکرار شده ولی این دفه اصلا انتظارشو نداشتم . شاهکارترین داستان زمانی بود که یکی از دختر عموهام تولد گرفته بود و فقط داداشمو دعوت کرده بود !!! و داداشمم عصبانی شد و نرفت .

ولش کن بابا ! بیخیال !


سه شنبه گذشته نامزدی دوستم بود . اصلا باورم نمیشد . ینی شوهر کردن اینقدر مهمه که آدم اینهمه عوض شه؟! بهش گفتم بیا دوتایی عکس بگیریم گفت نمیشه ! شوهرم ! اعصابش مگسی میشه بفهمه عکس گرفتم ! گفتم دیوونه من دوستتما . اینهمه عکسای دوتایی داریم  خلاصه که هیچی . از طرف دیگه مایه تاسفه که آدمی که اینهمه به من میگفت از ایده آل هات کوتاه نیا الان اینطوری شده . متاسفانه داماد فوق العاده بچه بود ! واقعا 21 سال برای پسر هیچی نیست . اونم زمانی که بخواد با یه دختر 26 ساله ازدواج کنه . امیدوارم خوشبخت شن به هر حال چون این دختر عشق منه و دوست ندارم اذیت شه


چهارشنبه و پنجشنبه خونه بانو اینا بودم . جاتون خالی اینقد خوش گذشت که نگو .چارشمبه تا نصف شب فیلم دیدیم و گفتیم خندیدیم و گریه کردیم و ... به نظرم بهترین دوستا رو وقتی میشه شناخت که توی همه لحظات خوشی و ناخوشی کنار هم باشن.


فردا میرم برای تولد بانو کادو بگیرم . دلش اکسسوری میخواد برای آیفون ولی هنوز خود آیفون رو نداره  میخوام براش مسواک برقی بخرم . حالا چو فردا شود فکر فردا کنیم 


برم ببینم پستای آرمانشهر چجوری هستن ! من که هنوز فک نکردم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد